يك دفعه ساواك آقاي باهنر و خواهرش را خواست. گفته بودند اگر با ما همكاري كنيد، ديگر كاري با شما نداريم... شهيد باهنر چندين بار زندان رفت. چهار ماه قبل از ازدواج به زندان افتاده بود. يك بار وقتي در مسجد جامع بازار تهران سخنراني كرده بود، دستگير و روانه زندان شده بود.
شرط ساواک برای شهید باهنر چه بود؟
«من و آقاي باهنر از طريق خواهرم كه از همكاران دكتر باهنر بود و جناب آقاي برقعي، با هم آشنا شديم.
ابتدا شناخت كمي از ايشان داشتم. فقط مي دانستم كه روحاني، تحصيل كرده و نويسنده است. بعد با مادرشان براي خواستگاري به خانة ما آمدند. تقدير اين شد كه در سال 1344 با هم ازدواج كنيم. برنامة ازدواج ما، بسيار ساده و كم هزينه بود. مهريه ام ده هزار تومان بود و جهت هزينه هاي ازدواج، ايشان دو هزار و پانصد تومان دادند. بعد هم وارد آموزش و پرورش شد. مدتي نيز ورامين بود.
بعد از رسمي شدن، به قسمت سازمان كتاب هاي درسي رفت. در ابتداي ازدواج، بيست روزي داخل همان منزلي بوديم كه با طلبه ها اجاره كرده بود، تا اين كه براي سخنراني به رفسنجان دعوت شد و با هم به رفسنجان رفتيم، بعد هم برگشتيم و يك طبقه از منزل حاج آقا آيت اللهي را در خيابان شترداران در ميدان قائم اجاره كرديم، سه اتاق داشت و يك آشپزخانه و يك حياط خلوت خيلي كوچك. يك چراغ والور هم داشتيم كه روي آن غذا مي پختيم.
افرادي كه با ايشان رفت و آمد داشتند، از فرهنگيان و روحانيون و بازاريان بودند. بعضي مواقع از صبح مي آمدند كه يك ساعت جلسه باشد، تا بعدازظهر مي ماندند و غروب مي رفتند. البته اين در مواقعي بود كه كتاب هاي درسي تعليمات ديني مدارس را مي نوشتند. وسايل خانه نداشتيم. ده هزار توماني پول داشت، قدري هم وام گرفتيم و وسايل خانه، مثل آبگرمكن و چيزهاي ديگر خريداري كرديم.
روزي فرد ناشناسي به من زنگ زد و گفت از دوستان و آشنايان باهنر هستم. گفتم ايشان تشريف ندارند. من هم آدرس منزل را دادم. بعداً كه آقاي باهنر آمد، گفت كه از ساواك بوده است. شهيد باهنر همواره در تلاش و فعاليت بود. بيش تر روي كتاب هاي درسي كار مي كرد؛ در خانه و اداره. مي گفتم مگر بچه ها متوجه اهداف شما در كتاب هاي درسي مي شوند؟ مي گفت همين قدر كه اسم پيامبر(ص) را بدانند كافي است. در خيابان شهرآرا بوديم كه دختر بزرگم به دنيا آمد.
اسم او را گذاشت نهضت. منظور آقاي باهنر از اين نام، تحقق انقلاب بود. گفته بود من اسم دخترم را نهضت مي گذارم؛ نهضت انقلاب اسلامي. شش سال در شهرآرا بوديم. سه سال در مسجد هدايت سخنراني داشت. ساواك سخنراني او را ممنوع كرد. يك روز كه من منزل نبودم، از ساواك آمده بودند. خواهر شهيد باهنر در را باز كرده بود. ساواك خواهرشان را دستگير كرده و برده بود تا از او سؤالاتي در خصوص دكتر باهنر كنند. بعد او را در خيابان رها كرده بودند. چون با خيابان هاي تهران آشنا نبود، به ما تلفن كرد. ما هم رفتيم و او را آورديم. نزديك غروب ساواكي ها داخل منزل ريختند، تا آقا محمدرضا برادر آقاي دكتر باهنر را كه در راهپيمايي دانشجويان مشاركت داشت، بگيرند.
سرانجام او را دستگير كردند و چهار ماه در زندان انفرادي نگه داشتند. مي گفت شب و روز را تشخيص نمي دادم، حتي براي نماز هم همين طوري وقتي تعيين مي كردم و نماز مي خواندم. بعد از چهار ماه آزاد شد. از آن به بعد، مي آمدند، خواهر او را دستگير مي كردند و مي بردند و در بيابان و جاده هايي كه براي او ناآشنا بود رها مي كردند. ما نيز فقط منتظر زنگش مي مانديم، تا برويم و او را بياوريم. يك دفعه هم ساواك آقاي باهنر و خواهرش را خواست. گفته بودند اگر با ما همكاري كنيد، ديگر كاري با شما نداريم... شهيد باهنر چندين بار زندان رفت. چهار ماه قبل از ازدواج به زندان افتاده بود.
يك بار وقتي در مسجد جامع بازار تهران سخنراني كرده بود، و بار ديگر در همدان دستگير و روانة زندان شده بود. البته مدت زندان رفتنشان كوتاه بود. ايشان دربارة نحوة برخورد ساواك در زندان چيزي به من نمي گفت. يك دفعه خيلي اصرار كردم، تعريف كرد كه يكي از هم سلولي هايم را براي بازجويي بردند. وقتي مي آوردندش، پاهاي او ورم كرده و دهنش كف كرده بود. در حالي كه از حال رفته بود، او را توي سلول انداختند و رفتند. بعد مقداري شير برايش آوردند و با قاشق داخل دهانش ريختند. به قدري بي حال شده بوده كه شيرها از گوشة دهانش بيرون مي ريخت. بعد يكي از آن ها آمد و به من گفت: حالا خوب شد! شما هم داريد پرستاري مي كنيد! »
منبع: شهدای استان کرمان
راوی: «زهرا عينكيان» همسر شهيد