طلبه شهیده شهناز حاجی شاه
نام پدر: غلام علی
محل تولد: خوزستان-ایران
جنسیت: زن
تاریخ ولادت: 1333/01/01
تاریخ شهادت: 1359/07/08
سن شهادت: 26
مذهب: شیعه
تحصیلات حوزوی: سطح 1
تحصیلات آکادمیک: متوسطه
عضویت: بسیج
آخرین مسئولیت: امدادگر
عنوان و محل عملیات: ج. خرمشهر
عنوان شهادت: درگیری با رژیم بعث عراق در دوران دفاع مقدس-دوران دفاع مقدس
عامل شهادت: اصابت ترکش خمپاره
محل شهادت: خرمشهر-ایران
محل دفن: گلزار شهدا-خرمشهر-ایران
گذر تقویم، یکم فروردین سال۱۳۳۳ هجری شمسی را نشان می دهد که منزل ساده و محقری در شهر دزفول با تولد دختری به نام شهناز حاجی شاه، حال و هوای تازه ای یافت. مادر شهیده در مورد خصوصیات اخلاقی شهناز می فرماید : دوست داشتیم خداوند دختری به ما عنایت بفرماید و خیلی به حضرت فاطمه زهرا(س) توسل می کردیم تا اینکه لطف خداوند شامل حالمان شد و صاحب فرزند دختری شدیم، دختری مهربان و با محبت و خداشناس که علاقه زیادی به تلاوت قرآن و نماز شب داشت.
۵ساله بود که به شهر خرمشهر نقل مکان نمودیم و در سن ۶ سالگی او را در مدرسه طیبه ثبت نام کردیم، از همان ابتدا سوره های کوچک قرآن را به او آموزش دادیم. علاقه وافری به چادر پوشیدن داشت و همیشه دوست داشت چادرش را بپوشد و در کنارم به نماز بایستد. دوستانش همه با ایمان و مومن بودند. رفتار و کردارش با معلم و اولیای مدرسه به گونه ای بود که هنگام شهادتش به نزد ما آمدند و فرمودند که آمده ایم علاوه بر تسلیت به شما تبریک بگوییم، چون در تمام مدتی که ایشان شاگرد ما بود هیچ ناراحتی از او ندیدیم و با وجود سن کمش با دوستانش خیلی مهربان و صمیمی بود و هرچه آموخته بود به آنها آموزش می داد. در منزل هم اینگونه بود به نحوی که دختر کوچکم او را مامان صدا می زد. هنگامی که سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت در کارهای منزل کمکم می کرد و در انجام وظایف تسلط کافی داشت به گونه ای که کاملاً به او اطمینان داشتم.
میان دوستانش فرق نمی گذاشت و سعی می کرد با کسانی که تهی دست بودند رابطه بهتر و نزدیک تری برقرار کند. وقتی مشکل پیش می آمد، او مرا آرام می کرد و می گفت: مامان باید صبر کرد، خداوند مشکلات را حل می کند و اگر مشکلی برایش پیش می آمد سعی می کرد کسی از موضوع مطلع نشود و می فرمود: صلاح نیست دیگران را ناراحت کنم. در اوقات فراغت دیپلم خیاطی، گواهینامه رانندگی، مدرک ماشین نویسی، قلاب بافی و گلدوزیش را گرفت و مدتی قبل از شهادتش هم می گفت که دوست دارد دوره لحاف دوزی با پشم شیشه را هم بگذراند. هنگامی که شهناز حاجی شاه به مکتب قرآن می رفت از ایشان پرسیدم که در مکتب قرآن چکار می کنید؟ ایشان چیز خاصی نمی گفت. فقط می گفت پایم را به مکتب قرآن می گذارم چون آنجا مزین است به نام قرآن. وضع درسی ایشان در دبیرستان بد نبود. یک سال پشت کنکور ماند که از این موضوع بسیار ناراحت شد. خیلی دوست داشت که به مکتب شهید مطهری برود و درس بخواند. دیپلمش را قبل از سال۵۸ گرفت و بعد از آن وارد مکتب قرآن شد تا بتواند فعالیت کند و پس از مدتی وارد اداره جهاد شد. صبح ها سرکار می رفت و بعداز ظهرها برای تدریس می رفت و شب ها هم برای تهی دستان خیاطی می کرد.
شهناز و دوستانش زمانی که به شلمچه می رفتند آموزش اسلحه دیده بودند و در یکی از روزهایی که قصد رفتن به شلمچه را داشتند خواهر کوچکتر(شهره) گفت نمی دانم اینها کجا می روند و مرا همراهشان نمی برند برای همین در را روی آنها قفل کرد که بیرون نروند و گفت باید مرا هم همراه خود ببرید و بالاخره شهره را هم با خود بردند. وقتی برگشتند شهناز گفت مادر خیلی خوب شد او را همراه خودمان بردیم زیرا نوار و اعلامیه ها را به او می دادیم و به خاطر سن کمش کسی به او شک نمی کرد و امانتی ها را به کسانی که باید می دادند می رساندند. نوارهای منافقین را هم جمع می کرد و در لجن ها می انداخت و نابود می کرد. ایشان وقتی می خواستند به قم بروند خیلی خوشحال بودند و می گفتند : مادر نمی دانم چرا احساس می کنم این آخرین باری است که می روم. گفتم مادرجان از این حرف ها نزن. ولی حالا که فکرش را می کنم متوجه این مسئله می شوم که یقیناً اینها همه از قبل می دانستند شهید می شوند. او دروس حوزه را تا پایان “دوره مقدمات” ادامه داد
او که بعنوان امدادگر بسیجی در جبهه فعالیت داشت، سال ۵۹ در یک شب مهتابی که آن شب، شب شهادت آن دو شهیده بود، همگی پشت بام دور هم نشسته بودیم و می خندیدیم . در واقع یکی از دلایلی که پشت بام رفته بودیم این بود که همدیگر رو ببینیم. در همان لحظه تشنه ام شد. شهیده شهناز حاجی شاه بلند شدند و فرمودند خانم من برایتان آب بیاورم؟ به ایشان گفتم : نه شما نروید. وقتی سرپا ایستادند لباس سفید شیری رنگی بر تنشان بود . به شوخی به او گفتم : شهناز جان لباس عروسی ات را پوشیده ای؟ ایشان در همان زمان خنده ای کرد و فرمود: بچه ها ببینید خانم عابدی به من چه می فرمایند؟ می فرمایند این لباس عروسیته و ما نمی دانستیم که این لباس آستین بلند شیری رنگ کفن شهادتش است. فردایش که ایشان شهید شدند و به سردخانه رفتیم تا ایشان را ببینیم مشاهده کردم آن لباسی که شب قبل تنش بوده مثل آبکش سوراخ سوراخ شده و در واقع کفن شهادتش بوده.
هشتم مهرماه ۱۳۵۹ دشمن خرمشهر را به توپ بست، در محلی سربازی مجروح شده بود. شهناز به کمک بقیه به او کمک رساندند. آن سرباز بعدها به من گفت : دختر شما جان مرا نجات داد. شهناز وقتی شهید شد او را در گلزار شهدای خرمشهر بی آنکه پدرش حضور داشته باشد به خاک سپردیم و به خاطر ناامن بودن شهر پیکر او فقط توسط پنج نفر به طور بسیار مظلومانه تشییع شد.
برای بالا بردن ضریب امینت کارشان، پخش نوار و اعلامیه ها را به خواهرش شهره هم سپرده بودند. او چون کوچک بود، کسی شک نمی کرد و امانتی ها به دست کسانی که باید تحویلشان می داد، می رساند. اوایل سال ۵۹، یکبار قسمت شد به دیدار امام خمینی بروند. شهناز از این دیدار برایم تعریف کرد: «در اتاق ساده، سرد و نمناکی نشستیم. لحظاتی بعد، عروس امام، علاءالدینی آورد و در اتاق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان به تشکچه ای نشستند. می گفت: مادر! دلم می خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چهار گوشۀ تشکی که امام روی آن نشسته بود را ببوسم. خرمشهر، باز هم سکوی پرواز جنگ که یکدفعه شروع شد، خانواده او قصد مسافرت به شمال را داشتن. شهناز وقتی خبر را در روزنامه خواند، به خانواده گفت: «من به شمال نمی آیم! با تصمیم شهناز، ۲۸ شهریور، همۀ خانواده در خرمشهر ماندن. آنها انتظار نداشتن جنگی صورت بگیرد. یادم می آید آن روزی که خیابان طالقانی را بمباران کردند، سه چهار نفری به بیمارستان رفتند و تا صبح آنجا ماندند. بعد هم کارشان شده بود رسیدگی به بیمارها و کفن و دفن کشته ها… شهناز در مدتی که کمک های اولیه را دیده بود و در خرمشهر به مجروحان رسیدگی می کرد، جان خیلی ها را نجات داده بود. یکی از آنها سربازی بود که برایم تعریف کرد چگونه شهناز با قرار دادن اعضاء و جوارح بیرون ریخته از شکمش، نجاتش داده بود. دربارۀ شهادت شهناز برایم اینگونه تعریف کرده اند که: « ساعت دو بعد از ظهر هشتم مهر ماه سال ۵۹، جلوی مکتب قرآن توپ می زنند و او و دوستش شهناز حاجی شاه، با هم شهید می شوند و وقتی خودمان را به نزدیکی مکتب رساندیم، گفتند: دو تا از خواهرها شهید شده اند، ولی نمی دانیم چه کسانی هستند. وقتی رفتم مسجد، همه گفتند خانوادۀ شهید حاجی شاه آمدند… . از “شهید محمود احمدی” و شهید “محمد جهانآرا” پرسیدم: بچه ها کجا هستند؟ گفتند: حسین که رفته پیش پدرش و ناصر هم نمی دانیم کجاست. گفتم : چیزی شده؟ گفتند نه! گفتم: آقای جهان آرا! تو خودت خوب می دانی که من چند سال است با این بچه ها هستم ـ منظور فعالیت های انقلابی و خطرهای آن ـ و آمادگی همه چیز را دارم. گفت: شهناز مجروح شده و توی بیمارستان است و حسین (شهید حسین حاجی شاه) هم رفته پیش پدرش ببیند اجازه می دهد پای شهناز را قطع کنند! چون خمپاره خورده. گفت: عزیزم، برای عمل که اجازه نمی خواهند! بگو شهید شده. مرا ببرید تا ببینمش. گفت: نمی توانیم امشب تو را ببریم. فردا می بریمت بیمارستان. به من نگفتند شهناز ما هم شهید شده، اما شبش خواب دیدم شهناز آمد؛ از جایی می خواستیم رد شویم؛ انگار تیغ بود و شهناز گفت: مادر دستت را بده. دستم را گرفت و از آنجا بلندم کرد و به طرف دیگر گذاشت. وقتی که کمی رفتیم، گفت خدا کند حسین زود بیاید… فردا عصر ساعت ۲ بعد از ظهر، من و خواهرش چادرها را به کمر بستیم و همراه برادر شهیدش ناصر و برادر کوچکش علیرضا و حسن علامه، او را تشییع کردیم. قبرهایی که کنده بودند، کم و پر از آب بودند. خودم داخل قبر رفتم و در قبر خاک ریختم و مشما گذاشتم. وقتی خواستم او را در قبر بگذارم، چون پیکرش تکه تکه شد و در مشما جمع شده بود، با چادرش دفنش کردیم پسر کوچکم (علیرضا) دلش نیامد. خودم و ناصر، دو سر مشما را گرفتیم و درون قبر گذاشتیم، ولی از بس توپ می زدند، بیشتر نگران حال زنده ها بودم و از شهناز خواستم که شب اول قبر دعا کند که اماممان ـ امام خمینی ره ـ، جلوی کشورهای خارجی مسلمان و کافر پیروز شود. با صلوات های پیاپی، سر و ته مشما را باز کردم. همانطوری که با شکر خدا، سرش را در گهواره گذاشتم، همانطور با شکر خدا در قبر گذاشتم. از شهید محمود احمدی و شهید جهان آرا خواسته بودم وقتی شهناز را دفن کردم، بگذارید خودم کارها را انجام دهم. نگذارید حسین زیاد آفتاب بخورد! در خوابی که دیدم، شهناز گفته بود خدا کند حسین زود بیاید. فهمیده بودم حسین هم به زودی شهید می شود و او هم در چهارم آبان ماه سال ۱۳۵۹ به شهات رسید و به خواهرش پیوست.پیکر پاک شهناز را در خرمشهر ودر گلزار شهدا به خاک سپردند.