متولد 1348 در تهران است و جانباز شیمیایی جبهه های غرب. بعد از جنگ هم از مبارزه دست برنداشته و به خاطره و داستان نویسی مشغول است. اشک نسل سوم؛ غربت؛ قرارمون ساعت عشق؛ قصة بی انتها؛ گمشدة تخریبچی دوران، عنوان برخی از کتاب های اوست. این مصاحبه حاصل تلاش یکی از خوانندگان خوب امتداد است.
ـ چگونه از شروع جنگ باخبر شدید؟
تنها خاطره ای که از سال 59 در ذهن ها مانده، زمانی بود که صدای انفجار آمد. من رفتم بالای پشت بام منزل. تپولف را دیدم به سمت فرودگاه مهرآباد که دیدی زد و بعد هم دور زد که برگردد. مردم، یک هراس توأم با تعجب داشتند و آمادگی چنین جنگی را نداشتند، اما خیلی زود دست و پایشان را جمع کردند. درایت امام(ره) تأثیر زیادی روی مردم داشت. حضرت امام در مقاطع خاص به مردم پیام هایی می داد و مردم هم بهترین رفتارها را نشان می دادند.
ـ به عنوان یک نویسنده، تعریف شما از جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس چیست؟
جنگ تحمیلی یک واقعیت است. ما هیچ وقت طالب جنگ نبودیم؛ بالاخص اوایل انقلاب، کشورمان هنوز ثبات پیدا نکرده بود و نیروی نظامی کاملاً مستقر نشده بود. پادگان های مان خالی شده بود. نیروی معاند و مختلف سیاسی و نیروهای نظامی ای که وجود داشت، هر کدام به نوعی پادگان را خالی کرده بودند. آن اوایل، ارتش ما انسجام نداشت؛ نه سپاهی وجود داشت و نه از بسیجی خبری بود. مطمئناً آمادگی جنگ را نداشتیم. دولت موقت هم اکثر قراردادهای نظامی را که در زمان طاغوت با دولت های مختلف بسته شده بود لغو کرد. نمونه اش، همان «اف 16»هایی بود که قراردادش را با امریکا داشتیم که هنوز تا این لحظه پولش را نداده اند. دولت موقت گفت: به جای «اف 16»ها به ما تراکتور بدهید؛ ما با کسی جنگ نداریم. آن زمان در کشور «انقلاب» شده بود و یک تغییر و تحول حاکم بود. مطمئناً ما طالب جنگ نبودیم. این هم بهترین شکار یا لقمه برای تحلیلگران نظامی بود که در آن شرایط بخواهند به ما حمله کنند و به زعم خودشان ظرف دو ـ سه هفته تهران را فتح کنند.
ـ شما کی به جبهه اعزام شدید؟ خانواده تان چطور راضی شدند؟
24 یا 25 بهمن ماه سال 60 بود که برای دورة آموزشی به پادگان امام حسین(ع) اعزام شدم. اسفند همان سال هم رفتم جبهه. چیزی حدود دوازده سالم بود. شش تا برادر بزرگ تر از خودم هم داشتم که همه شان در جبهه بودند و این در خانواده ما یک امر عادی بود. حتی یادم است، پدرم به برادر بزرگ ترم که «حجت» اسمش بود و آن زمان فرمانده محور غرب بود، گفت: این ابوالفضل را هم با خودت چند روزی ببر تا با حال و هوای جبهه آشنا بشود که یک وقت نکند بدون اطلاع ما بیاید. برادرم به پدرم گفته بود که من لوس تر از آن هستم که بخواهم تحمل آموزش های سخت پادگان امام حسین(ع) را داشته باشم. روزی هم که خواستم اعزام شوم، پدرم خیلی راحت موافقت کرد و گفت: می دانم اگر مخالفت کنم، رضایتم را جلب می کنی، اما مادرت را راضی کن و برو. مادرم که یک سیده حسینی بود، خیلی راحت بهش گفتم: وقتی علی اکبر(ع) داشت می رفت جنگ جدت مخالفت نکرد؛ نه در شأن آنها هستم و نه حد و اندازه ام به اندازة آنهاست. حالا هر جور که خودت می گویی. بگویی نرو، نمی روم؛ بنده خدا هم چیزی نگفت و فقط گریه کرد.
ـ در آن سن کم جثه تان درشت بود یا نه؟
ریزنقش بودم، به خاطر همین، در همان پادگان امام حسین(ع) در آموزش های تخصصی، من را برای «تخریب» انتخاب کردند. بعد از آموزش به عنوان تخریبچی به جبهه اعزام شدم. می شود گفت قبل از اینکه وارد فضای پادگان آموزشی بشوم شیرازة فکری ام ثبات پیدا نکرده بود. وقتی پا توی جبهه گذاشتم، آن ایثارهایی را که می دیدم، کل تفکرات من را متحول کرد؛ منی که تحت تأثیر شش برادرم به جبهه رفته بودم، دیگر به قول حضرت امام(ره) جبهه برایم دانشگاه شده بود. تغییر و تحولاتی در اساس زندگی ام بنا نهاده شد که هنوز دارم از آن «آبشخور» استفاده می کنم.
وقتی برای معبر زدن و خنثا کردن میادین مین می رفتیم شعاری داشتیم که «اولین اشتباه، آخرین اشتباه»مان است. روحیه مان بالا بود؛ هم از نظر تقوای الهی و هم راهی که در آن قدم برمی داشتیم. اگر در باورمان شک به وجود می آمد؛ نمی توانستیم طرف مین برویم؛ اصلاً اگر همان سرنیزه را به زمین می زدیم، خودش عامل انفجار می شد. چون دستمان می لرزید. توی مدتی که در جبهه بودم، تا زمانی که بخواهم با آن حال و هوای معنوی عادت کنم و بدانم برای چه جانم را کف دستم بگیرم و از علایق دنیوی ام بگذرم، وقت می برد. بچه ها کمکم کردند. زمانی که به باور رسیدم، دیگر میدان مین، میعادگاه عشقم شده بود. هر زمان که می خواستم وارد این میدان بشوم، احساس می کردم بین من و معشوقم هیچ فاصله ای نیست. اینجاست که می توانم آمادة پرواز شوم. ما می دانستیم در شبی که عملیات است و داریم معبر می زنیم، کوچک ترین غفلت ما باعث می شود صدها نفر شهید بشوند. در آنجا با شجاعت کار می کردیم. آنجا وقتی مین فسفری عمل می کرد زیر شکمشان مخفی می کردند که نورش باعث نشود معبرمان لو برود. خودش را فدا می کرد که دیگران زنده بمانند. اینها همه برمی گردد به آن باوری که به دفاع مقدس داشتیم. ما وظیفه داشتیم دفاع کنیم. این دفاع جنبة معنوی داشت. هیچ جنگی را نمی توانید با جنگ ما مقایسه کنید. چون جنگ ما دفاع معنوی بود، نه دفاع از آب و خاک.
ـ از حال و هوای مرخصی ها بگویید.
قانونی داشتیم که وقتی به مرخصی آمدیم، لباس بسیجی هایمان را می گذاشتیم توی ساک و لباس شخصی خودمان را می پوشیدیم. اعتقاد داشتیم اگر خدایی نکرده در شهر از ما خطایی سر بزند، مردم از دید خطای یک بسیجی به آن نگاه می کردند. وقتی به تهران می آمدم سعی می کردم یکی ـ دو جلسه سر کلاس درس بروم و هم با معلمانم دیداری تازه کنم و هم همکلاسی هایم را ببینم. به هم علاقه داشتیم. در جبهه که بودم برایم نامه می نوشتند و من هم حال و هوای آنجا را برایشان شرح می دادم.
ـ خط مقدم را جوری تلفظ می کنید که آدم یاد سریال «لیلی با من است» می افتد.
جبهه همه جایش خط مقدم بود؛ یعنی ما جایی را نداشتیم که بگوییم چون رویارویی با دشمن نبود، خط مقدم نیست. حتی نیروهایی که پادگان آموزش می دیدند هم آنجا خط مقدمشان بود. چون باید با نفسشان و علایقی که داشتند مبارزه می کردند. آمده بودیم یا شهید بشویم یا در مرحلة دوم، حقمان که دفاع از اعتقاداتمان بود را بگیریم. وقتی به باورهایمان رسیدیم، خط مقدم برایمان بی معنا بود. از اینجا به بعدش آماده شهادت بودیم و دیگر برای ما فرق نمی کرد خط مقدم کجا باشد.
ـ چرا وقتی حرف از جنگ می شود نسل شما اول از معنویت جبهه می گوید؟
بچه های ما برای پیک نیک نمی آمدند جبهه؛ مثل این سریال ها یا فیلم های تلویزیونی که می سازند. مثلاً در سریال آتش و شبنم، طرف با زنش دعوایش می شود، پا می شود و می رود جبهه؛ یک بار در عشقش شکست خورد، پا شد رفت جبهه. آنجا پیک نیک نبود؛ ما مثل عراقی ها نبودیم که تمام امکانات را داشته باشیم. ما با سختی می جنگیدیم؛ شرایط تغذیه و تسلیحات ما وحشتناک بود. رزمنده های ما شرایطی را تحمل می کردند که نه حق مأموریت وجود داشت، نه دلار وجود داشت و نه حقوق های آن چنانی که بتواند آنها را به ماندن، آن هم به صورت داوطلبانه نگه دارد. بیشتر بار جنگ روی دوش بچه بسیجی ها بود که آنها هم با دلشان می آمدند. آنها فقط به خاطر عشق معنوی حاکم در جبهه ها بود که مشکلات را تحمل می کردند.
ـ در چه عملیات هایی شرکت داشتید؟
مسلم بن عقیل و قبل از آزادسازی خرمشهر مجروح شدم. عملیات بدر بودم و بعدش عملیات مرصاد.
ـ پشت جبهه هم خدمت می کردید؟
الآن هم که جنگ تمام شده، اینجا را جبهه می دانم. آن زمان هم وقتی به دلایلی مجبور شدم از سال 64 به بعد در تهران بمانم، به نوعی تلاش می کردم جای دوستان همرزمم را پرکنم.
متأسفانه در این سالیان اخیر، شعار «جوانان را باور کنیم» باعث شد که جوانان را باور کنیم، ولی پیشکسوت های جبهه را خانه نشین کنیم؛ کسی از جانش گذشته، با خونش و با تمام تار و پود وجودش برای اعتلای این نظام تلاش کرده، مطمئناً هیچ وقت مفسد اجتماعی نمی شود، هیچ وقت کم کاری نمی کند، هیچ وقت با مردم بدرفتاری نمی کند؛ کسانی که به دنبال منافع خودشان هستند، مطمئناً با این افراد نمی توانند کنار بیایند. چون اینها اعتقادات خودشان را دارند؛ نه خریده می شوند و نه دچار فساد.
ـ آن لحظه ای که مجروح شدید، لحظه ای بود که آرزویش را داشته باشید؟
زجر و درد مجروحیت، روی تخت بیمارستان افتادن خیلی سخت است. هیچ کدام از بچه های ما دوست نداشتند مجروح بشوند؛ دوست نداشتند اسیر بشوند، شاید هم همیشه در دعاهایمان این را می گفتیم: «خدایا جوری ما را لایق و قابل بدان که شهید بشویم؛ معلول و جانباز نشویم. خیلی وقت ها که با دوستان قدیمی صحبت می کنم، به شان خُرده می گیرم که «بی انصاف ها! من آن موقع بچه بودم، نمی فهمیدم. یک مقدار بیشتر روی ذهن من کار می کردید، آن زمانی که برای نماز شب بلند می شدید، اما من می گفتم خسته ام و می خواهم بخوابم، چرا اصرار نمی کردید؟ چرا وقتی بیدار می شدم، شیطنت می کردم، شما را اذیت می کردم، ایمان من را تقویت نکردید تا من هم لایق شهادت بشوم. تمام ناراحتی هایی که می بینم و سختی هایی که دارم می کشم، به خاطر شیطنت های بچگی ام است. من آن زمان و شرایط را درک کردم و در بهترین شرایط و با بهترین افراد بودم، اما نتوانستم خوب استفاده کنم. حالا مجروحیت را می شود گفت مشروط شدن. انگار من در تعطیلات تابستانی هستم و دوستان من قبول شدند و رفتند و دارند صفایشان را می کنند؛ اما من الآن باید بنشینم خون دل بخورم؛ بعضی از سوء استفاده ها را ببینم و دم نزنم و با نفسم مبارزه کنم. تحمل این شرایط زندگی برای کسانی که آن وضعیت را درک کرده اند، واقعاً عذاب آور است.
ـ این حرف ها شعارهای وسط یک مصاحبه که نیست؟!
ما در زمانی زندگی می کردیم که سوء استفاده در مخیله هیچ کس نبود؛ جایی من نفس کشیدم که ایثار حرف اول و آخر را می زد. جایی من زندگی کردم که اگر خطری متوجه کسی بود، همه می آمدند سینه سپر می کردند که همرزمشان جان سالم به در ببرند. جایی من زندگی می کردم که اگر قرار بود خطری وجود داشته باشد، توجیه شرعی ها شروع می شد، اما نه مثل حالا که همه می خواهند سر هم را کلاه بگذارند، آن موقع هم می خواستند سر یکدیگر را کلاه بگذارند به نوع دیگر: اگر قرار بود خطری باشد، این گفت وگوها شروع می شد که «حاجی، تو زن داری، بچه داری، حق نداری... تو مسئولیت داری؛ من مجردم. و طرف مقابل می گفت: نه، تو پدر و مادرت چشم انتظارت هستند، من نوه ام را دیده ام، آرزو ندارم و... کلاه گذاشتن ها سر این چیزها بود؛ یکدیگر را متقاعد می کردیم برای وارد شدن در یک کار خطرناک. روزهای قشنگی را داشتم، قدرش را ندانستم؛ دلم را به این خوش کردم که آقا من هم رفتم و جانباز شدم. الآن می فهمم جانباز شدن مشروط شدن هم نیست؛ نوعی رفوزگی است؛ چون اگر دوباره بخواهی به آن شرایط برگردی که لایق باشی، خیلی سخت است.
ـ تصویری فراموش نشدنی از جبهه را برای ما بیان کنید...
جبهه همه اش عشق بود و ایثار. اگر من عشق مجازی را لازمة عشق حقیقی بدانم، بهترین و بالاترین درجة عشق مجازی را در جبهه ها دیدم. چون لحظه ای از عشق حقیقی جدا نبود و آن چیزی نبود جز دوست داشتن نعمات خدا.
ـ گفتید اینجا را هم جبهه می دانید. الان چه جوری می جنگید؟.
زمانی که جنگ تمام شد، پیرمان گفت جبهة جدیدی شروع شده؛ در این جبهة جدید تا آمدیم سازو برگ را بشناسیم، صحنه دست یک سری افراد افتاد که از جبهه و جنگ تعریف درستی نداشتند. زمانی که آمدیم بگوییم عشق حقیقی و مجازی چیست، دیدیم آن قدر عشق را آلوده کرده اند که وقتی اسمش می آید بوی تعفن خیلی ها بلند می شود. می شود گفت سنگر غربت خودمان را در عرصة فرهنگی ساختیم. آن زمان با سختی شروع کردیم، سنگر می زدیم، مبارزه می کردیم؛ الآن هم همین جوری است؛ جبهة فرهنگی فعلی ما دست کمی از جبهة گذشته نداشت؛ آن زمان یک صدام بود و یک دنیا پشت سرش، اما الآن یک استکبار فرهنگی است که متأسفانه خیلی از خودی ها هم پشت سرشان هستند.
من هیچ وقت جبهه های غرب را دوست نداشتم. می گفتم: جای دوست و دشمن اصلاً معلوم نیست. چون دموکرات و کومله از پشت حمله می کردند و عراقی ها از جلو؛ معلوم نبود در تیررس چه کسی هستی. متأسفانه جبهة فرهنگی ما بدتر از جبهه های غرب، واقعاً وحشتناک است؛ از دوست و دشمن داریم می خوریم، از کسانی که توقع حمایت داریم... کسانی که امید داشتیم بالمان شوند، وبالمان شدند. وقتی وارد این عرصه شدم، یک ضعفی را احساس کردم. دیدم خاطرات، بالشخصه برای نسل جوانی که تحمل خواندن ندارد نمی تواند تأثیرگذار باشد؛ باید برایشان جاذبه ایجاد می کردم؛ پس کار جدیدی را انجام دادم. چه در عرصة وبلاگ نویسی که فقط در مورد جبهه می نویسم و چه کتاب هایی را که منتشر می کنم، یک نفر هستم، اما عنایت خدا شامل حالم شده و توانستم مخاطبان خوبی داشته باشم؛ در صورتی که کسانی هستند نمی دانم اسمشان را دوست بگذارم یا دشمن، همه کار می کنند که من وادار به شکستن قلمم بشوم و یا آن را بفروشم؛ لطف خدا باعث شده هیچ کدام از این دو راه صورت نگیرد.
اگر الآن زنده هستم برای یک زمان خاصی در نظر گرفته شدم، چون گذشتة قشنگی داشتم، به حرمت همین، به حرمت همین کسانی که در کنارشان زندگی کردم، به حرمت دعای خیر پدر و مادرم، من می دانم اگر به مرگ طبیعی از این دنیا بروم اصلاً درست نیست، مگر اینکه واقعاً خودم قدر گذشته ام را ندانم، مثل بعضی ها... اگر ارزش جایی را که در آن نفس کشیدم، غذایی را که خوردم، مبارزه ای را که کردم ندانم، اگر در جهاد با نفسم کم بیاورم، مرگ طبیعی شاید برایم شیرین ترین چیز باشد؛ چرا که کفران نعمت کرده ام؛ چون من یک چیزهایی را دیدم و اگر به حرمت آن صحنه ها، نتوانم خودم را حفظ کنم و بسازم که لایق شهادت بشوم ظلم است؛ در حق خودم ظلم کردم.
ـ از یکی از دوستان بزرگوارتان که با او خاطره ها داشتید، حتی اگر به شهادت نرسیده، یاد کنید...
در کتاب «قرارمون ساعت عشق» دو یک خاطره ازش ذکر کردم؛ منصور طالب پور اردکانی. ایشان با برادرش آمد جبهه. برادرش در وزارت امور خارجه بود. 45 روز مرخصی گرفت آمد و شهید شد، و این دوستم هم الآن در وزارت امور خارجه است، ایشان هم مجروح شدند. به طور کل بیشتر بچه هایی که آنجا بودند (جبهة غرب) شیمیایی شدند؛ ایشان هم تیر و ترکش زیاد خورد. هم شیمیایی شد، هر وقت می بینمش، ازش گلایه می کنم. ایشان سه ـ چهار سال از من بزرگ تر بود.
ـ چند بیت دلی برای ما زمزمه کنید...
شعری از برادرم حجت:
فارغ از رد قبولم که در اندیشة خلق
صورتی نیست به جز عفت و بی باکی ما
گر به مقصد نرسیدم عیب نیست
طی این راه فزون بود ز چالاکی ما
ـ تصویر 598 در ذهن بعضی ها صلحنامه ای دیرهنگام است. شما چه تصویری در ذهن دارید؟
من در کتاب «قرارمون ساعت عشق» دو داستان اصحاب کهف را نوشتم، قصة خود ماست؛ طلب شهادت لحظه به لحظه. قدر آن زمان که می توانستیم برویم را ندانستیم؛ وقتی در پیام قطعنامة 598 حضرت امام(ره) گفتند: در شهادت دارد بسته می شود، داغ بودیم نفهمیدیم... داشتیم گریه می کردیم نفهمیدیم... توی جو بودیم، نفهمیدیم... در وفور نعمت بودیم، نفهمیدیم... همین که بدانی یک لحظه به آینده ات امید نداری؛ خودش کلی است.