روایت لحظه به لحظه از انفجار دفتر حزب جمهوری/ آخرین جمله شهید بهشتی قبل از شهادت چه بود؟

شناسه محتوا : 31978

1399/03/25

تعداد بازدید : 287

روایت لحظه به لحظه از انفجار دفتر حزب جمهوری/ آخرین جمله شهید بهشتی قبل از شهادت چه بود؟
روایتی از حجت‌الاسلام مسیح مهاجری|انتشار برای نخستین‌بار

وقتی وارد جلسه شدیم آقای بهشتی مقداری از صحبت‌هایشان را كرده بودند. جمله‌ای كه من بعد از نشستن در جلسه از آقای بهشتی شنیدم این بود كه گفتند: «این بار ما باید كاری كنیم كه یك مهره آمریكا رئیس‌جمهور ما نباشد.» همين جمله را كه گفتند آنجا منفجر شد. در همان مرحله اول هم به شهادت رسیدند و كار اصلی كه بمب كرد در واقع به شهادت رساندن ایشان بود.

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ روایت جزئیات حادثه هفتم تیر 1360 ابعاد گوناگون تاریخی را بر نسل امروز هویدا می‌کند. حجت‌الاسلام مسیح مهاجری از اعضای وقت حزب جمهوری و از بازماندگان حادثه هفتم تیر در خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است به خوبی جزئیات این حادثه را روایت می‌کند.
حجت‌الاسلام مهاجری با اشاره به جلسات برگزار شده در روز هفت تیر می‌گوید:‌ روز هفتم تیر سه جلسه برگزار شد. یكی جلسه هیأت اجرایی بود که عصر برگزار شد. بعد از آن تا مغرب جلسه شورای مركزی تشكیل و بعد از نماز مغرب و عشا جلسه حزب با مسئولین سه قوه برگزار شد كه همین سومین جلسه بود كه منفجر شد و این فاجعه هفتم تیر در این جلسه بوجود آمد.
وی اضافه می‌کند: بعد از نماز جلسه سوم تشكیل شد. جلسه سوم همان جلسه سالن اجتماعات بود كه مسئولین حزب و مسئولین قوای سه گانه معمولاً هر هفته شب‌های دوشنبه تشكیل می‌دادند. موضوع جلسه تورم بود ولی وقتی آقای بهشتی وارد جلسه شدند - چون بنا بود كه ایشان در مورد تورم صحبت كنند- پیشنهاد شد كه تورم را كنار بگذارند و [درباره موضوع دیگری صحبت کنند] که آن بحث تعیین نامزد حزب جمهوری اسلامی‌ برای ریاست‌جمهوری آینده بعد از بنی‌صدر بود.

آخرین جمله شهید بهشتی
مهاجری آخرین جملات شهید بهشتی را اینگونه روایت می‌کند: من و آقای درخشان و آقای صادق اسلامی ‌وارد جلسه شدیم كه این دو نفر شهید شدند و من مجروح شدم. وقتی وارد جلسه شدیم آقای بهشتی مقداری از صحبت‌هایشان را كرده بودند. جمله‌ای كه من بعد از نشستن در جلسه از آقای بهشتی شنیدم این بود كه گفتند: «این بار ما باید كاری كنیم كه یك مهره آمریكا رئیس‌جمهور ما نباشد.» همين جمله را كه گفتند آنجا منفجر شد. در همان مرحله اول هم به شهادت رسیدند و كار اصلی كه بمب كرد در واقع به شهادت رساندن ایشان بود.
بعد این انفجار سقف را پایین آورد و عده‌ای زیر سقف رفتند. یك مقدار هم تركش‌ها از جمله تركشی كه آمد به طرف آخر سالن و به من خورد قسمت چپ صورت را متلاشی كرد و چشم چپ را از بین برد و بعضی‌های دیگر با همین تركش‌ها یا زخمی‌شدند یا به شهادت رسیدند ولی عده‌ای هم در اثر ریزش سقف، زیر سقف رفتند و به شهادت رسیدند.
صدا زیاد بود یعنی بمب علاوه بر اینكه تركش داشت صوتی هم بود یعنی قوی بود. صدا و لرزه ایجاد كرده بود. ساختمان هم ضعیف بود. قدیمی‌ بود. سقف فرو ریخت. خود من هم چون یك تكه‌ای از سقف جدا شده بود آن قسمتی كه من بودم پایین آمده بود نوك آن تكه گرفت به آقای جواد سرافراز ایشان را شهید كرد و ته این قسمت به دیوار چسبید بین این دو تا و زیر این تكه سقف من قرار گرفتم كه یك مقدار آوار روی من ریخت تا حدود گردن و سر آزاد بود ولی تا گردن و دست‌ها زیر آوار بود. تركش هم كه به قسمت چپ صورت خورده بود. بعد كه آمدند اول آن سقف را كنار زدند بعد آوار را كنار زدند.

بهشتی کجاست؟

حجت‌الاسلام مهاجری درباره اولین امدادها پس از فاجعه می‌گوید:‌ وقتی آمدند من تا مدتی كه از هوش رفته بودم ولی بعد از مدتی كه نمی‌دانم شاید نیم ساعتی طول كشید به هوش آمدم. سر و صداهای زیادی شنیدم من هم سر و صدا كردم. در اثر سر و صدای من متوجه شدند كه پشت این تكه سقف هم یكی هست. آمدند كه من را نجات بدهند آن تكه سقف را كنار زدند و من را دیدند از وضعیتم متوجه شدند كه من هم یك روحانی هستم و لذا گفتند این هم یك روحانی است. چون تعداد زیادی روحانی در آن جلسه دیده بودند.
 من مهلت ندادم به آن‌ها كه من را نجات بدهند و ظاهراً دست راستم آزاد بود، من پرسیدم كه آقای بهشتی چه شدند؟ آن‌ها نمی‌دانستند كه آقای بهشتی اینجاست. گفتند مگر آقای بهشتی هم اینجا بود؟ با حالت خیلی ناراحت‌كننده‌ای گفتند. گفتم بله با دستم اشاره كردم به آن طرفی كه فكر می‌كردم آقای بهشتی آنجا هستند. آنها بر سرشان زدند و آه و ناله كردند و به همان طرفی كه من اشاره كردم رفتند و بعد از مدتی سراغ من آمدند و بقیه آوار را كنار زدند و من را نجات دادند به بیرون این سالن بردند . در حیاط ماشین آمبولانس بود من البته نمی‌دیدم چون این چشم كه از بین رفته بود این چشمم آوار و گرد و غبار رویش را گرفته بود و سر و صدا را فقط می‌شنیدم. من را داخل آمبولانس گذاشتند که صدای آقای دكتر شیبانی را شنیدم که گفت او را به بیمارستان فیروزگر ببرید.

برگرفته از سایت مرکزاسنادانقلاب اسلامی

مطالب مرتبط